مجازاتی سهمگین برای کوچک ترین یاری
سیده حسنی حسینی: در بحار الانوار ( ج 45، ص319) نقل شده است که یک مرد از اهل کوفه گفت: وقتی که سپاه ابن زیاد از کوفه به طرف کربلا حرکت کردند من وسایل و ابزار و مقداری آهن آلات را با خود بردم و با اولین گروه وارد کربلا شدم. آنها خیمه های خود را نصب کردند و من هم خیمه ام را در کنار نهر علقمه نصب کردم و هرچه را که برای آنها لازم بود انجام می دادم.
نیزههایشان را تیز میکردم، میخهای خیمههای آنها را به زمین میزدم و ... و بابت هر کاری مزدی میگرفتم. تا اینکه جنگ میان سپاه ابن سعد و امام حسین علیهالسلام و اصحابش شروع شد و آنها را از آب محروم کردند و حسین علیهالسلام و اصحاب و فرزندانش را کشتند و پسازآن به همراه اسیران به کوفه بازگشتند، من هم به همراه آنها به خانهام رفتم اما خیلی ناراحت بودم.
چند روزی در خانه بودم تا اینکه شبی خوابی دیدم که قیامت برپاشده و مردم همچون مور و ملخ در هم موج میزنند و همه از شدت تشنگی زبانشان را بیرون آورده بودند. و من بهقدری تشنه بودم که شنوایی و بینایی من تیرهوتار شده بود و زمین زیر پایم داغ و سوزان بود، گویی شعلهای زیر پایم است و دیگر پایم رمق نداشت.
به خدا قسم بهقدری تشنه بودم که حاضر بودم جایی از بدنم را با چاقو میبریدم و خون آن را میمکیدم، و همینطور که در عذاب شدید رنج میکشیدم دیدم شخصی در محشر نمایان شد که نورش همهجا را روشن کرده و همه از دیدنش خوشحال و امیدوار شده بودند که شاید فرجی شود.
او مردی سوار بر اسب و دارای محاسن بود و در اطرافش هزاران نفر از انبیاء و اولیاء و صالحان جمع بودند و او با شتاب زیادی همچون وزیدن طوفان گذشت. در این هنگام دیدم مردی بسیار خوشرو و نورانی همچون ماه شب چهارده ظاهر شد که هزاران نفر همراه او بودند. اگر او شادمان میشد همه همراهانش شادمان میشدند و اگر خشمگین میشد همه همراهانش خشمگین میشدند و در این هنگام به کسی از همراهانش بهطرف من اشاره کرد و گفت: او را ببرید. او هم آمد و بازوانم را به آهنی گداخته و سرخ و سنگین بست و به نزد او برد. احساس کردم دستم در حال کنده شدن است از او خواستم کمی از این وزن سنگین بکاهد ولی بر سنگینی آهن افزود. به او گفتم قسمت میدهم به کسی که تو را نزد من فرستاده، تو کسیتی؟ گفت من ملکی از ملائکة الله هستم. سپس به آن ملک گفتم: آن آقای نورانی کیست؟ گفت او علی علیهالسلام است. گفتم پس آن شخص بزرگوار و بسیار نورانی که هزاران انبیاء و شهدا و صالحین او را احاطه کرده بودند کیست؟ گفت: او محمد صلیالله علیه و آله وسلم برگزیده خدا بود.
گفتم: من کاری نکردهام که تو را بر من گماشتهاند. گفت این دستتوست و حال تو حال آنهاست که میبینی . من به آن سمتی که اشارهکرده بود نگاه کردم. یکوقت عمر سعد را دیدم. عدهای زنجیر به گردن و عدهای دستهایشان به زنجیر بستهشده و عدهای هم مانند من بازوهایشان را با زنجیر بسته بودند؛ فهمیدم که جهنمی بودن من حتمی است. در این هنگام رسولالله صلیالله علیه و آله وسلم را دیدم که با چه شکوه و جلالی بر صندلی که میدرخشید نشسته بودند و دو نفر که محاسن باوقاری داشتند دو طرف راست و چپ ایشان بر صندلیهای نورانی نشسته بودند. از ملک پرسیدم اینها کیستند؟ او گفت: حضرت نوح علیهالسلام و حضرت ابراهیم علیهالسلام. در این هنگام دیدم پیامبر صلیالله علیه و آله وسلم به شخص باوقار و نورانی فرمودند: یا علی علیهالسلام چه کردهای؟ ایشان فرمودند: همه قاتلان حسین علیه السلام را آوردم و دیگر کسی باقی نمانده است. در دل خود گفتم الحمدالله که من از قاتلان حسین علیهالسلام نیستم و در این حال دیدم که رسول خدا صلیالله علیه و آله وسلم فرمود: اینها را جلو بیاورید، آنها جلو برده میشدند و حضرت درحالیکه بهشدت گریه میکردند از یکایک آنها میپرسیدند: تو با فرزندم حسین علیهالسلام چه کردهای؟ و از شدت گریه حضرت دیگران هم گریه میکردند. چون یکی از آنها میگفت:حسین علیهالسلام از من آب خواست و من جلوی آب را گرفتم. دیگری میگفت: من حسین علیهالسلام را کشتم. آنیکی میگفت: من روی اسب بودم و بدن بیجان حسین علیهالسلام را زیر لگد اسب خود قراردادم. و آنیکی میگفت: من بارها به فرزند بیمار و علیل حسین علیهالسلام زدم. و در این هنگام دیدم صدای شیون و زاری پیامبر صلیالله علیه و آله وسلم بلند شد و صدا میزد: وا ولداه ! وا قلة ناصراة! وا حسیناه، وا علیاه! ای نو ح نبی! ای ابراهیم نبی! ببینید اینها با فرزند من چه کردهاند، من درباره اهلبیتم به اینها سفارش کرده بودم، ببینید بعد از من با اینها چه کردند.
همه گریه میکردند. سپس پیامبر صلیالله علیه و آله وسلم به مأموران جهنم دستور داد یکایک آنها را بهطرف جهنم کشانکشان ببرند. در این میان دیدم حضرت به یکی فرمود: تو چه کردهای؟ او گفت: من نجار نبودم، لیکن وقتی باد تندی وزید، عمود خیمه حسین ابن نمیر شکست. من عمود شکسته او را به نحوی درست کردم که خیمه را سرپا نگه دارد. پیامبر هم گریه میکرد تا اینکه نوبت به من آهنگر رسید. حضرت فرمود: او را جلو بیاورید. و بعد از من پرسید که در کربلا چه کردهای؟ شرححال خود را گفتم آن حضرت دستور داد مرا به جهنم ببرند و همینطور که مرا کشانکشان بهطرف جهنم میبردند، از خواب بیدار شدم. بالاخره این مرد آهنگر نصف بدنش ازکارافتاده شد و دهانش خشک بود و بهقدری متعفن شده بود که همه دوستان و خویشان از کنار او رفتند و داروندارش همه از دست رفت. و آنقدر زجر کشید تا مرد.
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِکَ ، اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى
جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ ، وَشٰایَعَتْ وَبٰایَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ ، اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً
از امام رضا علیه السلام نقل شده است که آن حضرت این حدیث را از پدرانش و آنها از پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله وسلم نقل کرده اند که فرمود:
قاتل حسین علیه السلام در تابوتی از آتش است و نصف عذاب مردم دنیا بر او خواهد بود، دست و پاهایش را به سلسلهای آتشین بستهاند و با صورت به قعر جهنم افکنده میشود و بوی تعفن او جهنمیان را میآزارد، به حدی که از بوی نفرتش به خدا پناه میبرند و او تا ابد در بدترین نوع عذاب جهنم قرار میگیرد و به همراهش همه آنهایی که هرکدام به نحوی او را همراهی و کمک کردهاند هرگز لحظهای از عذاب دردناک جهنم نمیآسایند.
بحار، ج46، ص300
صحیفة الرضا، ص58