راز قطع شدن خنده فرمانده
یهو وسط خنده خشکش زد و خندهاش قطع شد
رفت تو خودش، صورتش سرخ شد… حس خجالت و حیا و احساس گناه رو می شد به وضوح تو چشماش دید… طوری که انگار یه گناه بزرگی مرتکب شده
همهمون جا خوردیم! واسه چند لحظه تو سنگر سکوت حاکم شد…
بعدِ یه کم، با قیافه جدی گفت: بچه ها بسه دیگه. بریم واسه خواب.
همه تعجب کردیم! چی شد مگه؟! ما که چیز بدی نگفتیم! داشتیم مثل همیشه شام گوجه و خیار میخوردیم و عراقیها رو مسخره می کردیم که بیچاره ها با اینکه کباب میخورن اما بازم حریف ما نمیشن! نه غیبتی بود و نه تهمتی و نه هیچی دیگه، پس چرا حاجی بهش برخورد و بهو دیگه نخندید؟
یا اللهی گفتیم و از جا بلند شدیم و رفتیم واسه خواب. خواب که چه عرض کنم، هر چند دقیقه یه بار باصدای خمپاره عراقیها دو متر میرفتیم هوا… هرجوری بود تا صبح سر کردیم.
نماز صبح با صدای گریه حاجی از خواب بلند شدیم، دیدیم پیراهن مشکی پوشیده و سر سجاده داره روضه میخونه و سینه میزنه و زار زار اشک میریزه…
حالا ما خشکمون زد… راز قطع شدن خنده دیشبش بر ملا شد…
اول محرم بود!
متن: حمیدرضا صادقی